سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه: تنهایی یک انسان

ارسال‌کننده : عبدالله در : 90/1/12 1:10 صبح

هوالمنتهی

پیش نوشت: زندگی بدون خدا بی معناترین واژه است.

زندگی بدون خدا

یک، دو، سه، چار می شمردم تک تک
آهسته پی تو می دویدم، با شک
حالا که بزرگ تر شدم می فهمم
تمرین جدایی است، قایم باشک
میلاد عرفانپور

پشت میزم نشسته ام، سنگینی سکوت شانه های احساسم را می فشارد، هجوم خیال آسوده ام نمی گذارد، از پنجره بیرون را نگاه می کنم، پیرمردی تنها با تأنی گام برمی دارد. آه که چه قدر این خانه سوت و کور شده بی تو. فاکتورهای شرکت و نوشته های من روی میز پراکنده اند، باید تا فردا جمع و جورشان کنم و به رئیس تحویل دهم. دستم به کار نمی رود. نگاهم را نمی توانم از عکس تو بردارم و به این اعداد و ارقام بی معنی بدوزم. چه لبخند زیبایی داشتی، لبخندی که همیشه پناهگاه هراس و دلواپسی هایم بود. چه قدر زیبا بودی! هنوز گرمای آن لبان آتشین بر لبانم هست. آتش گرفته ام.

بی تاب نشسته تا تماشای شما
یک شاخه ی گل گذاشته جای شما
این مسأله را چگونه بتوان حل کرد؟
مردی به توان عشق منهای شما!
میلاد عرفانپور

آن روزی که رفتی یک روز بهاری بود. درخت های آلوی همسایه شکوفه کرده بود. یادت هست؟ چه قدر شکوفه های آلو را دوست داشتیم. هرسال با اجازه ی همسایه، یک شاخه ی پر شکوفه اش را می کندی و در یک لیوان آب در اتاق خواب می گذاشتی، به تو می گفتم که اگر این گونه ادامه دهی، بعد از چند سال چیزی از این درخت نمی ماند و تو می خندید و من می خندیدم. ولی به آن چند سال نرسید، دو سال و سه ماه و چند روز بیشتر نگذشت که رفتی. آن روز که رفتی یک روز بهاری بود، گفتی تحمل یک مرد پر تبختر بی دین و مذهب را نداری. لرزش صدایت و ابروهای به هم کشیده ات هیچ گاه از یادم نخواهد رفت. نمی دانم چرا دهانم بسته ماند، نمی دانم چرا نگفتم آن گونه می شوم که تو می خواهی، چرا نگفتم تنها دلیل من برای زندگی هستی! ولی باز ای کاش که همان طور ساکت می ماندم و این دهان بی حساب را باز نمی کردم و نمی گفتم: «برو به جهنم!» آن روز که رفتی یک روز بهاری بود که درخت های آلو پر شکوفه بودند. همسایه مدتی است که رفته و کسی نیست از درخت های آلو مراقبت کند. پارسال سرمای زمستان همه شان را خشک کرد و الان با این که بهار است شکوفه ای نداده اند. از آن درخت های پرگل، چند چوب خشک و بدقواره باقی مانده است. آن روز که رفتی یک روز بهاری بود. وقتی تو رفتی بهار هم رفت.

با بال و پرت مگو که ماندن ننگ است
فریاد مزن که آسمان خوشرنگ است
برگرد پرنده! دل به پرواز مبند!
این جا دل یک قفس برایت تنگ است
میلاد عرفانپور

برگرد! تو را به خدا برگرد! خانه ی تو این جاست نه هیچ جای دیگر. برگرد! از وقتی که رفته ای دود سیگاه و بوی الکل این خانه را پر کرده است. از وقتی رفته ای همه گلدان هایمان خشک شده اند، آن گلدان ها که آن قدر دوستشان داشتی! آخر کسی آبشان نمی دهد. از وقتی رفته ای دیگر صدای دلنشینی ملامتم نمی کند که «باز هم که بوی سیگار می دهی!» از وقتی رفته ای و ملامت ها و بدخلقی هایت را هم برده ای دیگر کسی نیست که مرا با این همه غمی که روی دلم سنگینی می کند آرام کند، دیگر کسی نیست که گرمای آغوشش سردی کلامش را از یادم ببرد. چه قدر هوا سرد است! برگرد! تو را به هر که می پرستی برگرد!

وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند
نه باید ها...
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض فرو می خورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
قیصر امینپور

هوا تاریک شده است. غصه ای روی دلم سنگینی می کند. دارم خفه می شوم. خدایا! انگار همه ی این دیوارها دارند روی سر من خراب می شوند. احساس تنهایی می کنم، می ترسم، مضطربم، قلبم تند تند می زند، دست هایم می لرزند، ای خدا!
جرعه ای دیگر از لیوان می نوشم. سرم گرم می شود. و دوباره لبخند تکراری تو. به چه می خندی؟ به من؟ به جهنمی که در آن زندگی می کنم؟ به بدبختی هایم؟ به تنهایی هایم؟ لعنت به تو! همیشه مغرور و خودخواه بوده ای. در جهنم بودن برایم بهتر است از این که با تو در بهشت خیالی مسخره ات زندگی کنم. حالم از تو و عقاید بی سر و تهت به هم می خورد. از صدای مشمئز کننده ی دعا خواندنت که خوابم را به هم می زد و از آن همه دستورالعمل ها و مراقبت های تمام نشدنی ات که زندگی و خانه مان را مثل پادگان کرده بود. لعنت به تو! نمی دانم که چه شد که چند سال طلایی ام را با تو تلف کردم. آن غرولندهای مسخره ات را می گویم: اون حرومه!... خدا قهرش میگیره!... باید زنگ بزنم از مرجعم بپرسم... تو و آن خدای دیوانه و همه آن آخوندهای دلقک برید به درک!
حالم از این لبخند و آرامش مضحکت به هم می خورد. به چه نگاه می کنی؟ به چه می خندی؟ با تو ام لعنتی! اصلاً چرا این جایی؟ برو گم شو! برو کنار امثال خودت! لعنت به تو! گم شو!

پیرمرد آهسته در تاریکی های کوچه راهش را پیدا می کند و می رود. صدای دادو بیدادی از ساختمانی جلوتر می شنود. بالا را نگاه می کند، یکی از پنجره ها باز می شود و مردی ناسزا گویان چیزی را به کوچه پرت می کند و پنجره بسته می شود. صدای برخورد با زمین و شکسته شدن، چراغ چند نفر از همسایه ها را روشن می کند و آن ها را به پشت پنجره می کشاند. پیرمرد چند قدمی به تأنی برمی دارد تا می رسد. دیگر چراغ ها خاموش شده اند و همسایه ها به رخت خوابشان برگشته اند. یک قاب عکس شکسته و عکس زنی خندان. پیرمرد به راه خود ادامه می دهد. چند قدمی که می رود مردی را می بیند که با سر و وضعی آشفته به خیابان می آید و به سمت قاب عکس شکسته می رود، عکس را از میان خورده شیشه ها برمی دارد و به آپارتمان باز می گردد. پیرمرد چیزی نمی فهمد. پیرمرد به راهش ادامه می دهد.

مرز در عقل و جنون باریک است
کفر و ایمان چه به هم نزدیک است
عشق هم در دل ما، سردرگم
مثل ویرانی و بهت مردم

1389/11/21




کلمات کلیدی : فراقیات، داستان کوتاه